به بهانه ي پرواز مادر شهيد بابايي به آسمان ها/
گفتگو با مادر شهيد بابايي+خاطرات امام خامنه اي
مادر كه مضطرب و پريشان به نظر ميرسيد، رو به حاج اسماعيل كرد و گفت: «عباس را هيچ وقت موقع خداحافظي اين طور نديده بودم، دلم براي او شور ميزند». حاج اسماعيل لبخندي زد و گفت: «دلواپس نباش زن! خدا پشت و پناهش»، مادر هم تكرار كرد: «خدا پشت و پناهت پسرم! يا حسين! عباسم را به تو ميسپارم!»، آنگاه قطرهي اشكي بر گونهاش غلتيد.
به گزارش پايگاه اطلاع رسانی سپاه صاحب الزمان (عج) ، فاطمه خوئيني، مادر بزرگوار شهيد سرلشگر خلبان عباس بابايي شامگاه شنبه 24 آبان ماه به علت بيماري و كهولت سن در بيمارستان ولايت قزوين درگذشت.
مادر شهيد سرلشگر بابايي كه در پي تشديد عارضه قلبي و تنفسي و كهولت سن از 10 روز قبل در بيمارستان بستري و تحت مراقبت هاي ويژه پزشكان بيمارستان ولايت قزوين قرار گرفته بود، عصر شنبه در سن 88 سالگي به نداي حق لبيك گفته و به فرزند شهيدش پيوست.
به بهانه ي پيوستن اين مادر شهيد به فرزند برومندش، چند خاطره پيرامون شهيد بابايي از زبان امام خامنه اي و مادر آن شهيد بزرگوار را مرور و در انتها گفتگويي خواندني از اين مادر شهيد را مي خوانيم:
شهيد بابايي به روايت حضرت آيتالله خامنهاي
چند روز قبل خانوادهي شهيد بابايي اينجا آمده بودند؛ اين خاطره يادم آمد و براي آنها گفتم. سال 61 شهيد بابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجهي اين جوان حزباللّهي سرگردي بود، كه او را به سرهنگ تمامي ارتقاء داديم. آنوقت آخرين درجهي ما سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را ميتراشيد و ريش ميگذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه ميلرزيد؛ دل خود من هم كه اصرار داشتم، ميلرزيد، كه آيا ميتواند؟ اما توانست. وقتي بنيصدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت ميكردند؛ حرف ميزدند، اما كار نميكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهيي از اين قضايا را نقل كرد. خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد؛ حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اينكه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمامِ چند ساله بود؛ سن و سابقهي خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظاميها اين چيزها خيلي مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي ميگفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس! دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد.
بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار مسؤولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 1383/10/23
تحول در پايگاه نيروي هوايي
شهيد بابايي اوايل انقلاب در نيروي هوايي ستوان يك بود. در فاصلهي سه سال، درجهي سرهنگي گرفت و فرماندهي آن پايگاه در اصفهان شد؛ يعني از ستوان يكي به سرهنگ تمامي ارتقاء يافت. آن زمان هم سرهنگي درجهي بالايي بود؛ يعني بالاتر از سرهنگ، نداشتيم... فقط دو درجهي سرتيپي در ارتش بود: فلاحي، كه پيش از انقلاب به درجهي سرتيپي رسيده بود و ظهيرنژاد كه به دليلي، در اوايل جنگ به او درجهي سرتيپي اعطا شد. ساير افسران، سرهنگ بودند؛ اما شهيد بابايي با نصب درجهي سرهنگي به پايگاه اصفهان رفت. ميدانيد كه پايگاه اصفهان هم از پايگاههاي بسيار بزرگ و مفصل است. سال شصت بود. آن پايگاه واقعاً مركزي بود كه در زمان بنيصدر، امام را هم قبول نداشتند و قبلش هم، آنجا مركز جنجالي و پرمسألهاي محسوب ميشد. اولِ انقلاب، همين آقاي محمديِ دفتر خودمان - آقاي «محمدي گلپايگاني» - به عنوان نمايندهي مسؤول عقيدتي - سياسي، در آنجا فعاليت ميكردند. ايشان مرتب مسائل آنجا را گزارش ميكردند. عدهاي ضد انقلاب و عدهاي هم نفوذيهاي گروههاي بهظاهر انقلابي، در پايگاه نفوذ كرده بودند و واقعاً بهكلي يأسآور بود. فرماندهي آنجا، زماني كه در وزارت دفاع بودم، ميگفت: «اصلاً نميتوانم پايگاه را اداره كنم!» همينطور، همه چيز را رها كرده بود. در چنين شرايطي، شهيد بابايي به اين پايگاه رفت - اينكه «يك لاقبا» ميگويند، واقعاً با يك لاقبا به آنجا رفت - و همهچيز را راه انداخت. او حقيقتاً پايگاه را متحول كرد.
يك بار من به آن پايگاه رفتم و ايشان، سميلاتورهاي آموزشي را به من نشان داد. شهيد بابايي، خودش هم خلبان بود؛ خلبان «اف 14». يعني رتبهي خلبانياش رتبهي بالايي بود. ايشانْ خيلي به من محبت داشت. من هم واقعاً از ته دل، قدر شهيد بابايي را خيلي ميدانستم.
يكبار كه به اصفهان رفتم - من، دو سه بار به پايگاه اصفهان رفتهام - نزد من آمد و گفت: «اگر شما اجازه بدهيد، ما بچههاي سپاه را اينجا بياوريم و به آنان آموزش خلباني بدهيم»... با بچههاي سپاه، خيلي خودماني و رفيق بود. ميگفت: «فقط براي انقلاب و رضاي خدا، بچههاي سپاه را آموزش دهيم.» گفتم: «حالا دست نگهداريد. الآن اين كار مصلحت نيست؛ تا ببينيم بعداً چه ميشود.» در غير اين صورت، وضعيت نيروي هوايي، حسابي به هم ميخورد. بههرحال، ايشان آرام آرام همان پايگاهي را كه آن همه مسأله داشت، بهكلي متحول كرد.
بيانات رهبر معظم انقلاب در ديدار خانوادهي شهيد بابايي 1380/11/7
دههزار ساعت پرواز جنگي
من فراموش نميكنم آن زماني را كه شهيد عزيزمان، سرلشكر بابايي، با خوي اسلامي خود و منش نظامي متناسب با دين، در اين پايگاه فرماندهي ميكرد. من يك بار ديگر اين پايگاه را از نزديك ديدهام. آن روز، و پيش از آن هم، از آغاز انقلاب، خدمات اين پايگاه خدمات برجستهاي بود. دهها هزار ساعت پرواز جنگي و خدمات گوناگونِ تهاجمي و تدافعي و وارد كردن خسارات متعدّد به دشمن متجاوز، افتخاراتي است كه هرگز از خاطرهها و از پرونده افتخارات نيروهاي مسلّح ما زدوده نخواهد شد.
خاطره اي از مادر شهيد بابايي
من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در ميان فرزندانم«برترينِ» آنها بود. او خيلي مهربان و كم توقّع بود. با توجه به اينكه رسم بود تا هر سال شب عيد براي بچه ها لباس نو تهيه شود؛ اما عباس هرگز تن به اين كار نمي داد.
او مي گفت: «اول براي همه برادرها و خواهرانم لباس بخريد و چنانچه مبلغي باقي ماند براي من هم چيزي بخريد.» به همين خاطر هميشه هنگام خريد اولويت را به خواهران و برادرانش مي داد. او هر وقت مي ديد ما مي خواهيم براي او لباس نو تهيه كنيم، مي گفت: «همين لباسي كه به تن دارم بسيار خوب است.» و وقتي كه لباسهايش چرك مي شد، بي آنكه كسي بداند، خودش مي شست و به تن ميكرد. عباس هيچ گاه كفش مناسبي نمي پوشيد و بيشتر وقتها پوتين به پا مي كرد. عقيده داشت كه پوتين محكم است و ديرتر از كفشهاي ديگر پاره مي شود و آنقدر آن را مي پوشيد تا كفنما مي شد.
به خاطر مي آورم روزي نام او را در ليست دانش آموزان بي بضاعت نوشته بودند. دايي عباس، كه ناظم همان مدرسه بود، از اين مسأله خيلي ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بيشتر رسيدگي كنيم تا آبروي خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متأثر شدم. كمد لباسهاي عباس را به او نشان دادم و گفتم:
ـ نگاه كن. ببين ما برايش همه چيز خريده ايم؛ اما خودش از آنها استفاده نمي كند. وقتي هم از او ميپرسم كه چرا لباس نو نمي پوشي؟ مي گويد: «در مدرسه شاگرداني هستند كه وضع مالي خوبي ندارند. من نمي خواهم با پوشيدن اين لباسها به آنان فخر فروشي كنم.»
ديدار با پدر و مادر
چند ساعت گذشت. او همراه «موسي صادقي» به سوي قزوين به راه افتادند. وقتي به قزوين رسيدند نيمههاي شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پياده شد و مثل هميشه با انگشت، ضربهاي به شيشهي پنجرهي كوچكي - كه كنار در بود - زد. لحظاتي بعد مادرش در را باز كرد. پس از روبوسي، به مادر گفت: «آقاجان خوابه؟». مادر پاسخ داد: «آره پسرم! خوابه». ميخواهم بيدارش كنم. مادر گفت: «بگذار وقت نماز كه بيدار شد او را ميبيني». گفت: «نه مادر! بايد زودتر حركت كنم، نميتوانم بمانم؛ يك مأموريت مهم دارم». بر بالين پدر رفت. نگاهي به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونههايش را بوسيد. «حاج اسماعيل» چشمانش را باز كرد و گفت: «عباس جان! آمدي؟» او گفت: «ولي بايد زود برگردم؛ مأموريت مهمي دارم». پدر گفت: «ولي عباس جان! ما روز عيد قربان تعزيه داريم، براي تو هم نقش گذاشتهايم، بايد اين جا باشي». گفت: «باشد پدر جان! پس نقش كوچكي برايم بگذار، ان شاء الله عيد قربان ميآيم».
وداع با پدر و مادر
پس از ساعتي، عباس با پدر و مادر خداحافظي كرد و رفت. وقتي ماشين حركت كرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه كرد.
اتومبيل در انحناي كوچه از نظر ناپديد شد. مادر كه مضطرب و پريشان به نظر ميرسيد، رو به حاج اسماعيل كرد و گفت: «عباس را هيچ وقت موقع خداحافظي اين طور نديده بودم، دلم براي او شور ميزند». حاج اسماعيل لبخندي زد و گفت: «دلواپس نباش زن! خدا پشت و پناهش»، مادر هم تكرار كرد: «خدا پشت و پناهت پسرم! يا حسين! عباسم را به تو ميسپارم!»، آنگاه قطرهي اشكي بر گونهاش غلتيد.
خاطره اي از خانم اقدس بابايي
به پدر و مادرم نگوييد
پس از شهادت عباس، خانمي گريان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرايي، كه ما تا آن روز از آن بي خبر بوديم پرده برداشت. اين خانم كه خود را «سيمياري»معرفي مي كرد، گفت: -«در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرايدار مدرسه اي بوديم كه عباس آخرين سال دوره ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود كه همسرم از بيماري كمردرد رنج مي برد؛ به همين خاطر آنگونه كه بايد، توانايي انجام كار در مدرسه را نداشت و من بتنهايي قادر به نظافت مدرسه و كارهاي منزل نبودم. اين مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدير قرار گيرد. با اين حال هر بار به كم كاري خود اعتراف و دربرابر پرخاش مدير سكوت اختيار مي كرد. ما از اين موضوع كه نكند مدير به خاطر ناتواني همسرم سرايدار ديگري استخدام كند و ما را از تنها، اتاق شش متري، كه تمام دارايي و اثاثيه هايمان در آن خلاصه مي شد اخراج كند، سخت نگران بوديم؛ تا اينكه يك روز صبح، هنگام بيدار شدن از خواب، حياط مدرسه و كلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب ديدم. تعجب كردم. بي درنگ قضيه را از همسرم جويا شدم. او نيز اظهار بي اطلاعي كرد. باورم نمي شد. با خود گفتم، شايد همسرم از غفلت من استفاده كرده و صبح زود از خواب بيدار شده و پس از انجام نظافت خوابيده است. حالا هم مي خواهد من از كار او آگاه نشوم.از طرف ديگر مطمئن بودم كه او با آن كمردرد توانايي انجام چنين كاري را ندارد. به هر حال تلاش كردم تا او را وادار به اعتراف كنم؛ اما واقعيت اين بود كه او نظافت را انجام نداده بود.شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پي گيري كنم و خود نيز، با آنكه به شدّت از كمردرد رنج مي برد، تماشاگر اوضاع بود.آن روز هر چه انديشيديم كمتر به نتيجه مثبت رسيديم؛ به همين خاطر تا ديروقت مراقب اوضاع بوديم تا راز اين مسأله را بيابيم. اما آن روز صبح، چون تا پاسي از شب را بيدار مانده بوديم، خوابمان برد و پس از 20 برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده يافتيم.مدرسه، نما و چهره ي ديگري به خود گرفته بود.همه چيز خوب و حساب شده بود؛ به همين خاطر مدير از شوهرم ابراز رضايت مي كرد. غافل از اينكه ما از همه چيز بي خبر بوديم.به هر حال بر آن شديم تا هر طور شده از ماجرا سر در آوريم و تمام طول روز در اين فكر بوديم كه فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگير كنيم . روز بعد، وقتي كه هوا گرگ و ميش بود، در حاليكه چشمانمان از انتظار و بي خوابي مي سوخت، ناگهان با شگفتي ديديم كه يكي از شاگردان مدرسه از ديوار بالا آمد. به درون حياط پريد و پس از برداشتن جاروب و خاك انداز مشغول نظافت حياط شد.جلوتر رفتم. خيلي آشنا به نظر مي رسيد. لباس ساده و پاكيزه اي به تن داشت و خيلي با وقار مي نمود.وقتي متوجه حضور من شد، خجالت كشيد. سرش را به زير انداخت و سلام كرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسيدم؛ گفت: - عباس بابايي. در حاليكه بغض گلويم را بسته بود و گريه امانم نمي داد، ضمن تشكر از كاري كه كرده بود، از او خواستم تا ديگر اين كار را تكرار نكند؛ چون ممكن است پدر و مادرش از اين كار آگاه شوند و از اينكه فرزندشان به جاي درس خواندن به نظافت مدرسه مي پردازد، او را سرزنش كنند. عباس در حاليكه چشمان معصومش را به زمين دوخته بود، پاسخ داد: - من كه به شما كمك مي كنم، خدا هم در خواندن درسهايم به من كمك خواهد كرد. لبخندي حاكي از حجب و آرامش بر گونه هايش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد: - اگر شما به پدر و مادرم نگوييد، آنها از كجا خواهند فهميد؟ «ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم و آن روز هم مثل روزهاي ديگر گذشت.»
گفتگو با مادر شهيد عباس بابايي
حضور ساده روحي بلند...
قابل ذكر است، مراسم تشييع و خاكسپاري مرحومه خوئيني، مادر شهيد سرلشگر خلبان عباس بابايي ساعت 10:00 صبح روز سه شنبه (27 آبان ماه) از محل امامزاده اسماعيل به سمت بارگاه امامزاده حسين (ع) شهرستان قزوين برگزار خواهد شد.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.